فرار

  • ۰
  • ۰

سال نو مبارک

باید اینو می نوشتم تا احساس کنم امسال واقعا تموم شده، راستش خیلی وقت پیش می خواستم بنویسم تا همون اوایل اسفند پرونده امسال رو ببندم!اما یکی از شکست های امسال درمان «عقب انداختن کار ها»ام بود و نتیجتا این نوشته در آخرین ساعات سال ۱۳۹۸ نوشته شد!

همیشه آموزش دیدم که خوش بین باشم و از لغات بد استفاده نکنم و مثبت باشم اما می خواهم این دفعه با شجاعت بگم امسال سال بدی بود! تجربه ها و خاطرات خوب هم خیلی داشت!اما نهایتا من بهش میگم «شمشیر از رو بستن زندگی برای اینکه بهت بگه قرار نیست از اینجا به بعدش آسون باشه!».

اول سال که درگیر سیل شدیم و من درگیر این فکر که سهم من در این واقعه چیه!توی اتاقم می نشستم عکس های اسفبار شهر های نابود شده رو می دیدیم و از خودم می پرسیدم باید چیکار کنم؟

دست و پنجه نرم کردن با خود سیل قطعا کار سختیه اما کشتی فکری من با خودم آزار دهنده تر بود!

بعد زلزله، بعد دختر خیابان انقلاب!خدای من! نگاه من به حجاب چیه؟نگاه من به قانون چیه؟آیا من حامی اون دختری هستم که سردمدار این مبارزه شده؟اگر بله چرا نشستم؟آیا باید خودم رو درگیر همه ی اتفاقات و آشفتگی های دنیا بکنم!؟آه خدای من!

پدر بزرگم مرد!همینقدر ساده!مرد!مثل همه ی کلاس های شبکه دیگه داشتم به دکترحیدرپور گوش میدادم که بهم اسمس دادن!سعی کرده بودن ملایم بگن!اما من آروم بودم!به بهار گفتم:«فک کنم آقاجونم مرده!»گفت:«خوبی؟!»نگرانم بود!انتظار داشتم اونی که انکار می کنه خاله کوچیکم باشه!اما مامانم بود که باور نمی کرد آقاجون مرده!مرده بود خب!باید نشونش میدادمش!جسم بدون روح و صورت کبود و سردش، دهن باز موندش و سفیدک های روی صورتش!جزئیات واقعا باشکوهن و مراسم های خاک سپاری باشکوه تر!مامانم اصرار داشت شونه های بابابزرگم خیلی پهن تر از اون قبرن!اما کسی بهش گوش نکرد!واقعنم بودن!اما خب یجوری جا شده بود بالاخره!حالا نزدیک بهاره و باغ بابابزرگم با همه ی بقیه سال ها فرق می کنه!خوبیه کرونا اینه که احتمالا خیلی نمی فهمیم اینو!نمی فهمیم یکی نیست که همیشه شادابی این باغ و سرزندگی اون شکوفه ها بخاطر زحمت های چندین سالشه!

بعد آبان!شنیدم دولت من چندین آدم را در نیزاری به رگبار بسته!نمی دونم حقیقت داره یا نه!اما میگن «تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیز ها»، خب، راستش خوشحال تر بودم اگر که نسبت به حاکمانم و کسایی که بهشون اعتماد کردم و بیست سال زندگیمو سپردم دستشون احساس بهتری داشتم!نه این احساس گرفته و خاکستری و پر ابهام!

بعد یه هواپیما سقوط کرد!آخ!

بعد دوباره زلزله اومد!

بعد کرونا اومد!آخ!

این موقع سال توی ناژنون بنفشه میکارن!اونقدر زیاد که شهرداری اصفهان کل اصفهانو گل کاری میکنه!درخت های بید لب رودخونه سبز میشن!شکوفه ندارن!اما کچه های سبز ریزی دارن که رنگ حاشیه ی رودخونه رو عوض می کنه!درخت های میوه دار شکوفه میزنن!شهر پر از شب بو میشه!اونقدر که از دم غروب تا خود سحر میشه خیابونا رو گز کرد و خوشحال بود، بوی شب بوها آدمو مست میکنه!وای از بارون بهاری نگم! از غوغای آسمون نگم!میزنه!کم!یهویی!دلبرانه!و قبل از اینکه حسابی راضی بشی بند میاد!و تورو توی یک احساس تعلیق رها می کنه!آدم دوست داره راه بره و دیباچه سعدی بخونه،«فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین بپرورد و درختان را بخلعت نوروزی قبای سبزورق در برگرفته و اطفال شاخرا بقدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده و عصاره نایی بقدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی بتربیتش نخل باسق گشته»آخ که حتی سعدی هم به اندازه کافی نتوانسته عظمت بهار را در لغات بیاورد، گرچه جامع تر از بیان او هم وجود ندارد!و حالا ما در خانه نشسته ایم و بوی باران را از تراس های پیچیده شده بین انبوه آپارتمان های خفه شهر می شنویم!انگار بهار خودش را در چادر مشکی عزا پنهان کرده!

همه ی سختی های امسال محدود به آنچه از بیرون به من تحمیل شده نمی شود! همه اش مربوط به داستان علمی تخیلی بیماری آخرالزمانی نابود کننده نیست!امسال من بیشتربن شکست ها و بیشترین پیروزی ها رو همزمان تجربه کردم!دوست های تازه پیدا کردم و روابط جدیدی ایجاد کردم اما بیشتر از هر وقت دیگری در زندگی ام در رابطه هایم شکست خوردم!عذاب کشیدم و غمگین شدم!شاید دلی شکسته باشم!شاید دلی را بشکنم!

بیش از هر موقعیتی در زندگی ام بلاتکلیفی را احساس کردم!شک کردم ! ماندم!خسته شدم!شکست ناشی از غرور موفقیت قبلی!باز هم احساس بی ثبات بودن و باری به هر جهت بودن!حس بد «نکند اشتباه می کنم؟».مجبور شدم چیز هایی را رها کنم و دست از اصرار برای داشتنشان بکشم!نوعی نا امیدی از موفقیت!نا امیدی، چیزی که حضرت علی مرگ پیش از مرگ می داند!

بله، من امسال بار ها و بارها مردم!مثل پدربزرگم!ساده!تمام شدم!کالبد بی روحی را برداشته ام و ادای راه رفتن در می آورم!

البته، اتفاق های خوب هم کم نبودند، رشته ام را تغییر دادم!الکساندر آلخین می گفت:«شطرنج یک هنره و من آماده ام تا هر مسئولیتی که هنر بر دوش هنرمند می گذارد را بپذیرم»، حالا من میتونم این احساس استقلال را بکنم که به تنهایی تصمیم گرفته ام مسئولیت یک ریاضی دوست بودن را بپذیرم!تنها کسی یا جایی یا مفهومی که بی چشم داشت زیبایی و دارای اش را به من نشان داده و کامل ترین بیان هارمونی را به من چشانده!ریاضیات زیبا!صادق!صادق!صادق!

یک زبان تازه شروع کردم، دوستان جدیدی پیدا کردم، بزرگ شدم، از چیزهایی گذشتم، بله، گذشتن یک زاویه خوب هم دارد، اینکه گذشته ای، فهمیده ای چیزی از خود وبرای خود نداری و توانسته ای رها کنی!

آخ که چه سال پر چالشی بود!چقدر اتفاق درش افتاد!این همه تغییر برای هر کسی شوکه کنندست!

اما اگر زندگی می خواسته بگوید قرار نیست خوب و مهربان و راحت باشد باید بداند که «چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ و فلک»

باشد که عاقبت به خیر شویم!خسته ام!پرونده امسال را می بندم!و برای تمام شدنش جشن می گیرم!بله، نوروز جشن شروع سال جدید نیست بلکه جشن پایان سال گذشته است!بقولی«میتونی خوشحال باشی که یک سال کمتر برای زندگی کردن داری»!پایان سال کهنه مبارک باشد!

  • ۹۸/۱۲/۲۹
  • outlaw

نظرات (۲)

دیگه چیزی نمی‌نویسی؟ 

چند شبه دارم خوابتو میبینم... فقط تو توشونی! :/

کاش حالت خوب باشه...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی